سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی سایت
http://labgazeh.persiangig
.com/image/13lab.jpg

نقل مطلب از این وبلاگ با ذکر منبع موجب سپاسگزاری است .
بازدید امروز: 103
بازدید دیروز: 42
بازدید کل: 1381454
دسته بندی نوشته ها شعر گونه ‏هایم
بـی‏ خیال بابـا
دیار عاشقی ها
دل نوشتـــه ‏ها
شعــرهای دیگران
خاطـــرات
پاسخ به سوالات
فرهنگی‏ اجتماعی
اعتقـادی‏ مذهبی
سیاست و مدیریت
قــرآن و زنـدگــی
انتقــــادی
مناسبت ها
حکایــــات
زنانـه هـــا
دشمن شناسی
رمان آقای سلیمان!
همراه با کتاب
بازتاب سفرهای نهادی


اطلاع از بروز شدن

 



گزارش های خبری
گفت‌وگو با خبرگزاری فارس
بخش خبری شبکه یک
روایتی متفاوت از حضور خدا
باز هم خبرگزاری فارس
خدای مریم! کمکم کن
ارتش مهد ادب است
سوم شعبان. جهرم
خبرگزاری کتاب ایران
سوال جالب دختر دانشجو
رضا امیر خانی و آقای سلیمان
فعالیت قرآنی ارتش
خبرگزاری ایکنا
چاپ چهارم آقای سلیمان
برگزیدگان قلم زرین
گزارش: جهاد دانشگاهی
گزارش: سانجه مشهد و دادپی
مصاحبه: خبرگزاری ایسنا
مصاحبه: سبک زندگی دینی
گزارش: همایش جهاد دانشگاهی
مصاحبه: وظیفه طلاب
پیشنهاد یک بلاگر
شور حسینی ـ شهرزاد


زخمه بر دل.. ناله از جان



خاطرات ستاره ای..

دوشنبه 89 فروردین 30

دیشب یک نماز جماعت دو نفره در حیاط خانه.. و بعد با اینکه یک عالمه کار داری برای لحظاتی به پشت دراز می‌کشی تا کمی خستگی در کنی.. چشمک ستاره‌ها خیره‌ات می‌کنند.. آسمان را ورق می‌زنی..  به عقب برمی‌گردی و لابه‌لای خاطرات ستاره‌ای گم می‌شوی.. یادهای تلخ  و شیرین‌اند که در خود غرق‌ات می‌کنند..

یاد شب‌های خوش کودکی.. یاد صمیمیت‌های از دست رفته.. شورانگیزی بوی ریحان و بوی خاک در غروب‌هایی که حیاط را آب پاشی می‌کردیم..  یاد ماهی قرمزهای حوضمان که از تمام ماهی قرمزهای امروز دنیا شادتر بودند.. یاد عطر و بوی جانماز مادربزرگ که آرامشم می‌داد.. یاد شب‌هایی که من و زهرا، دو طرف مادر بزرگ می‌خوابیدیم و به ستاره‌ها چشم می‌دوختیم تا او قصه‌های ستاره‌ای برای‌مان بگوید.. یاد ترانه‌ی شاد چشمک نزن ستاره بابام رفته اداره قند و شکر بیاره.. یاد تقسیم ستاره‌ها بین من و او و دعواهای کودکانه و سهم‌خواهی‌های بیشتر..
راستی زهرا جان! ببین داداش چقدر بزرگ شده‌ است.. اما چرا تو هنوز نه ساله مانده‌ای؟ 
زهرای من اصلا فرقی نکرده است.. او هنوز معصوم باقی مانده است.. آخر یک روز تابستانی بود که با تمام کودکی‌اش همه‌ی ستاره‌ها را به من بخشید و برای همیشه رفت.. اما فکر می‌کنم او الان صاحب واقعی تمام ستاره‌هاست.. او همین الان دارد از آن بالا بالاها به من نگاه می‌کند.. نگاهش را حس می‌کنم اما نمی‌بینمش.. دلم برایش تنگ شده است.. دلم برایش یک ذره شده است.. زهرا جان! کاش بودی.. این رسمش نبود آبجی.. بود؟
بی‌وفایی کرد آن شبی که هردومان را به اورژانس اصفهان برده بودند.. دکتر داشت سر من را بخیه می‌زد؛ اما همین که زهرا را آوردند، دکتر من را رها کرد و سراغ او رفت.. نگاهی به زخم سرش کرد.. پلکش را باز کرد سری تکان داد و دوباره سراغ من آمد.. سفید پوش‌ها آمدند او را ببرند.. داد زدم که این خواهر من است.. یا او را نبرید یا من را هم ببرید.. با زور رویم را برگرداندند تا نبینمش.. و تا امروز دیگر هرگز ندیدمش..
پسرم صدایم می‌کند.. بابا! باز هم حساسیت بهاری اشکت را در آورده است..؟!!